الان دارم مینویسم تا یه نفر بخونه...مهم نیست کی باشه!مهم نیست که آجیم کنارم نیست،که دیگه نیست تا با آغوش گرمش آرومم کنه و با نگاه کردن تو چشمام قسم دروغ بخوره...داره دردام کم میشه اما میخوام بگم.
بازم یه فیک.بازم یه جهان خلق شده که با تموم وجود دردشو میکشم...منم عاشقم.میدونم حتی الان ممکنه عشقم دیگه زنده نباشه.ممکنه از شدت درد فریاد بزنه...دستای مهربونش عرق کرده باشه...آیدا کنارش باشه...
با تمام اینا من بی خاصیت یه گوشه نشستم و هیچ کاری نمیکنم.توجیه خوبیه که میخوام کاریو بکنم که خودش میخواد!
اما من ترسیدم.ترسیدم از این پیله ای که دور خودم پیچیدم بیرون بیام و حقیقتو بفهمم...
نه!حقیقتی در کار نیست!
عشق من راستگوترین و پاکترینه.دوستم نداره؟مزخرف میگه!اصلا نداشته باشه.مهم نیست...
عشق من سالمه.عاطفه ی من قویه.داره لبخند میزنه!از اونجایی که خیلی حسودم به قسمش عمل کرده!اصلا نمیخوام فکر کنم اون بدون آیدا داغونه.نه آیدا کنارش نیست من اینو میدونم!
میدونم اینا مزخرفه اما حس اعتراف به همینم ندارم...حتی نمیخوام فکر کنم واقعا حسش چی بود!واقعا چرا ازم دور شد!نه مطمئنم به خاطر اون دختره نبود!عاطفه ی من انقدر پست نیست!
اینکه وقتی فهمید به خاطر زن شدنم دارم عذاب میکشم و بهش نیاز دارم واکنشی نشون نداد به خاطر این بوده که مجبور بوده بره و نمیخواسته حالمو بدتر کنه!
عاطفه....خواهری...آجی...عشقم...همه ی دنیام...
ببین من هنوز تو شوکم!خواهریت داره پرپر میشه!
بگو که حالت خوبه...باید پیدات کنم...تا کی انکار کنم؟؟باید حقیقتو ببینم...
اما...جرئتشو ندارم!