once again

once again

I`ll be waiting for U :]
once again

once again

I`ll be waiting for U :]

my bias

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

3 خرداد 97

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1 خرداد 97

"وقتی اونیم بودی هم خیلی دوستت داشتم"...این یعنی تو این اختیارو داری که دوستم داشته باشی...و نمیخوای...و این یعنی خیلی وقته جیمینو انتخاب کردی...از زمانی که اونو گمشده خطاب کردی...و این خیلی ناگهانی بود به این معنی که...تو خیلی چیزا رو ازم پنهان کردی.خیلی چیزا...لعنت بهش...خب؟من برام مهم نیست چه کارایی کردی.اما دروغ؟چندتا؟تا کجا؟چند نفر؟از چه زمانی؟اعتماد کردن چقد احمقانه به نظر میرسه.و کی گفته یه عاشق چیزی جز یه احمقه؟میا...یه شیطانه که زمانی فرشته بوده...یه فرشته ی اخراجی؟یا ومپایری که همه دلشو میشکنن و آخرش معلوم میشه قهرمان داستان بوده؟هروقت پای شماها وسط میاد از خودم میپرسم چی میشه اگه از اولش...همتون بازیم داده باشین؟خب میدونی...خشمم به حس شکستم غلبه میکنه تا زمانی که...صبا هم دروغ بگه...اون موقع...واقعا نمیدونم چه اتفاقی میفته... اینو میدونم فقط دیوونه ها میتونن با یه دیوونه بازی کنن و بس!پس عذاب وجدانی ندارم...این بازی رو ادامه میدم بچه ها.

:)

چقد حس خوبیه...یکی باشه...مهم نیست چجوری...فقط باشه...برات حسادت کنه...بهت فکر کنه...نقشه بکشه چجوری پست بزنه...همینم ینی هست...این بودنه قشنگ ترین نعمته... ممنونم که هستی...

endless pain...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

one week later

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آنجا که قلب می تازد...

چطور تونستم اون خاطراتو فراموش کنم؟!شبای ماه رمضون که تا خود سحر بیدار میموندیم و با هم حرف میزدیم...اگه میدونستم اون لحظه های قشنگ یه روز خاطره میشن شاید بیشتر قدرشونو میدونستم...یادته؟سحرا مامانت ده دیقه به اذان بیدارت میکرد...و تو مثلا قبلش خواب بودی...حتی یه درصد تردید ندارم عاشق هم بودیم...و دائم در حال نوازش صورت همدیگه...شاید...اون گناه به خودمون برگشت...الان بعد اینهمه سختی...هنوز تقدیس نشدیم؟...پاک نشدیم از گرد نابود کننده ی اون اشکا که به لباسامون...به کل وجودمون چسبیده بودن؟...فکر نکنم...آخه هنوز خودمو نبخشیدم...واسه اشکای دوتا مرد...واسه بغض اون لحظشون و واسه قلب شکسته و عاشقشون...هنوزم تویی که تو قلبم تاجداری...و هنوز نمیذارم به جیمین برسی...نیمی از تو با منه...دارم چیکار میکنم...چرا نمیذارم از بند این گناه آزاد شی وقتی میتونی اونو دوست داشته باشی...داشتی آزاد میشدی پس چرا تو بند یه گناه دیگه افتادی؟...چرا سختیای ما تموم نمیشن...یه ساله آرامشو ازمون گرفتن...و لبخندو...باید بذارم بری...این ندای مقدس سحرگاهی اینو بهم یاداوری میکنه...بذارم بری و خاطرات قشنگمونو نگه دارم...واسه خودم...فقط و فقط خودم...لعنت بهش...لعنت به همه چی...من دوستت دارم...با وجود سرمات دوستت دارم...نگینی...چرا همیشه مسیر سختو. برام انتخاب میکنی...دفعه ی قبل پرسیدی ازم...درسته حق انتخاب نداشتم ولی خبر داشتم...الان...خیلی وقته جدایی رو انتخاب کردی و من الان فهمیدم...چطور میتونم به بتم...به معشوقم نه بگم...وقتی دوسش داری چطور میتونم جلوتو بگیرم...

24 اردیبهشت 97

بهتره ی صفحه ی جدیدو به حرفام اختصاص بدم...نه که میا و صبا رو غریبه بدونم...فقط دلم نمیخواد معذب باشن... امروز روز جالبی بود...دو بار پنکیک درست کردم و با مامانم صحبت کردم...و فردا تولد آریاناست...سعی میکنم کاری کنم مامانم کمتر حس بدی بهم داشته باشه...در آینده...الان با ترنسا تقریبا کنار اومده و خب میدونی...اینم قدم بزرگیه... هرجوری بهش نگاه میکنم...دختری غیر از تو توی ذهنم نمیاد...حتی با وجود اینکه دوستت ندارم...شاید...بهتر باشه یه مدت ازت فاصله بگیرم...البته...بعد از تولدت...میخوام تولد شادی داشته باشی...سال گذشته خرابش کردم...و امسال من اونی نیستم که میخوای کنارت باشه...هرچی سردتر میشم بی تفاوتی تو برام عادی تر و کم اهمیت تر میشه...رویای آینده همونه...اما تو دیگه اونی که بودی نیستی...دارم تلاشمو میکنم اما حرف محبت آمیزی پیدا نمیکنم که صادقانه باشه...پس...به قول خودت...بای...

23 اردیبهشت 97

یه بیماری هم هست به اسم«برم دور و برش بپلکم حالم بد شه» -______- دیوونه ام میدونم...خیلیم دیوونه ام...اگه دوسش ندارم پس چرا انقد بهش فکر میکنم؟!مریضم یا آزار دارم؟! شایدم...عاشق این نگین سنگی شدم...شاید عشق تو قلبم...به خاطر علاقه ای که فکر میکردم بهم داره نبوده...با توجه به شناختی که از خودم دارم...از یه دیوونه ی مازوخیست بعید نیست...ولی خوشحالم*_*

22 اردیبهشت 97

باید قبول کنم به تهش رسیدیم؟... کجای راهو اشتباه رفتیم...عشق ابدیمون یه سالم دووم نیاورد... زندگی بدون تو سرده ماه من:) نمیتونم مقصر بدونمت...خودم خواستم برنگردی به زندگیم... فقط کاری رو کردی که...حس میکردی جبران اشتباهاتته...خواستی یه بار واسه همیشه نجاتم بدی... بدون عشقت دیگه هیچی نیست که بخوام بانوی مهتاب...حتی...مرگ...حتی کشتن...وحشت...انتقام...لبخند...بلند شدن...بیدار شدن از خواب...هیچی نمیخوام:)تو رو خواستم...دنیا بهم ندادت...حتی عشقتو از قلبم گرفت...درد...اشک...سکوت و پوچی... واقعا خدایی نیست:))اگه بود...انقد ظالم نبود... بمیرم واسه قلبت مرواریدم...واسه عشقمون...واسه رویاهامون... خدا هستی؟... میبینی منو؟... من که پاک موندم... اصلا من هیچی...آهوم چه گناهی داشت؟:))) عاشقم شد همین...واسه عشق مجازاتش کردی؟:))