میدونی...دلم میخواد دوستت داشته باشم دلم میخواد همه ی قانونامو بشکنم و دوباره گند بزنم به زندگی یکی دیگه...اما دیگه دیره...نمیتونم...وجودم پر از کثافت و لجن و خون و عفونته...بوی چرکو حس میکنم...منتظر مرگ نشستم...من دیگه یه زامبیم^___^هلو آیم عه زام بی^__^
میدونی...روانشناس خوب خیلی کمک میکنه...من فقط بخاطر استرس رفتم پیشش..هیچ وقت فکر نمیکردم مشکلم چقدر عمق داره...
نههنوز نه...اگه دفعاتی که طناب دور گردن خودم انداختم یا میخواستم چیزی بکوبونم تو سرم یا وقتایی که از عصبانیت حتی فکر کشتن مامانم به سرم میزد سر مسائل جزئی رو نادیده بگیریم نه...میدونی...الان که تصمیم گرفتم برم پیش روانپزشک خودشو مخفی کرده...یه مدتیه عصبانی هم نشدم...و به خواستش رسید منصرف شدم.نگین نباشه زندگی هیچ موجودی برام اهمیت نداره...
تو کسی رو کشتی؟ اره؟
هست.حتی اگه زنده بمونم باعث مرگ دیگرانم.میشم یه محقق دیوونه.از یه جایی به بعد خودمم فکر میکنم کارام درسته.
میدونی که دیگه محاله به هیچکس اعتماد کنم هیچکس...
نه نیست پریسا..اصلا نیست...
دلیل پیدا کن براش!
خودتم میدونی احمقانست...
نچ خوبم میفهمم منتها نشد بمیرم-___-زندگی کردنم اجباری شده...
-____________________- دیگه خودتم نمیفهمی چی مینویسی گمونم