چطور تونستم اون خاطراتو فراموش کنم؟!شبای ماه رمضون که تا خود سحر بیدار میموندیم و با هم حرف میزدیم...اگه میدونستم اون لحظه های قشنگ یه روز خاطره میشن شاید بیشتر قدرشونو میدونستم...یادته؟سحرا مامانت ده دیقه به اذان بیدارت میکرد...و تو مثلا قبلش خواب بودی...حتی یه درصد تردید ندارم عاشق هم بودیم...و دائم در حال نوازش صورت همدیگه...شاید...اون گناه به خودمون برگشت...الان بعد اینهمه سختی...هنوز تقدیس نشدیم؟...پاک نشدیم از گرد نابود کننده ی اون اشکا که به لباسامون...به کل وجودمون چسبیده بودن؟...فکر نکنم...آخه هنوز خودمو نبخشیدم...واسه اشکای دوتا مرد...واسه بغض اون لحظشون و واسه قلب شکسته و عاشقشون...هنوزم تویی که تو قلبم تاجداری...و هنوز نمیذارم به جیمین برسی...نیمی از تو با منه...دارم چیکار میکنم...چرا نمیذارم از بند این گناه آزاد شی وقتی میتونی اونو دوست داشته باشی...داشتی آزاد میشدی پس چرا تو بند یه گناه دیگه افتادی؟...چرا سختیای ما تموم نمیشن...یه ساله آرامشو ازمون گرفتن...و لبخندو...باید بذارم بری...این ندای مقدس سحرگاهی اینو بهم یاداوری میکنه...بذارم بری و خاطرات قشنگمونو نگه دارم...واسه خودم...فقط و فقط خودم...لعنت بهش...لعنت به همه چی...من دوستت دارم...با وجود سرمات دوستت دارم...نگینی...چرا همیشه مسیر سختو. برام انتخاب میکنی...دفعه ی قبل پرسیدی ازم...درسته حق انتخاب نداشتم ولی خبر داشتم...الان...خیلی وقته جدایی رو انتخاب کردی و من الان فهمیدم...چطور میتونم به بتم...به معشوقم نه بگم...وقتی دوسش داری چطور میتونم جلوتو بگیرم...
خب این نباید اوصولا منو به خجال بندازه
شاید چون لحظه های خصوصیمونو بدون سانسور به تصویر کشیدم:)
چرا انقد خجالت میکشم دراین باره
جانم میایی...